کد مطلب:216886 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:299

شقیق بلخی
شقیق بلخی می گوید: در سال 149 هجری به قصد حج حركت كردم و در قادسیه فرود آمدم. نگاهم به جوانی خوش سیما افتاد كه از مردم جدا شده بود. با خود گفتم: این جوان از فرقه ی صوفیه است كه می خواهد خود را در این سفر بر مردم تحمیل كند. رفتم تا او را سرزنش كنم ناگهان جوان رو به من كرد و فرمود: «یا شقیق! اجتنبوا كثیراً من الظن ان بعض الظن اثم». [1] .

آنگاه جوان مرا تنها گذاشت. از این رخداد تعجب كردم و با خود گفتم:



[ صفحه 148]



باید از او حلالیت بطلبم. شتابان رفتم، ولی به او نرسیدم؛ تا این كه در منزل واقصه او را دیدم كه به نماز مشغول است و بدنش می لرزد و اشك او جاری است تا نمازش تمام شد، به من فرمود: (انی لغفار لمن تاب و امن و عمل صالحاً ثم اهتدی).

سپس مرا ترك كرد و رفت. با خود گفتم: این جوان از ابدال است زیرا دو مرتبه از نهان من خبر داد. چون در منزل زباله رسیدم، او را دیدم كه در كنار چاهی ایستاده و كوزه ای در دست دارد و می خواهد آب بكشد، اما كوزه از دستش رها شد و در چاه افتاد. در این هنگام رو به آسمان كرد و گفت:



أنت ربی اذا ظمئت الی الماء

و قوتی اذا أردت الطعام



یعنی توئی سیرابی من هر گاه به جهت تشنگی رو به سوی آب آورم و تو قوت من هستی، هر وقتی كه طعامی بخواهم.

شقیق می گوید: آب چاه جوشید و بالا آمد. آن جوان كوزه را گرفت و وضو ساخت و چهار ركعت نماز خواند.

من هم از آن شخص تقاضای آب كردم. او به من آب داد و من سیراب شدم. به خدا سوگند كه آبی لذیذتر از آن نیاشامیده بودم.

دیگر آن بزرگوار را ندیدم تا وارد مكه شدم. نیمه شبی او را در حال نماز و گریه دیدم و بعد از نماز صبح نیز مشغول طواف شد. هنگام خروج از مسجد غلامان و افراد دیگری اطراف او را گرفته بودند و به او سلام می كردند و احترام می گذاشتند.



[ صفحه 149]



از یكی پرسیدم: این آقا كیست؟ گفت: این شخص موسی بن جعفر علیه السلام است. گفتم: عجایبی از او دیدم، اگر از غیر او بود، عجب بود؛ لیكن چون از این بزرگوار است، جای شگفتی ندارد. [2] .


[1] حجرات، آيه ي 12.

[2] بحار، ج 48، ص 80.